سال ها پیش...

ساخت وبلاگ
این حرف ها را شاید بهتر بود که یک متخصص روانشناس و یا جامعه شناسی بزند، اما چون خبری از هیچ کدامشان نشد تصمیم گرفتم که خودم این مطلب را بنویسم. بگذارید کمی مقدمه بگویم و بعد برم سر اصل مطلب... یادم نیست که اولین بار چه کسی از واژه ی سبک زندگی یا لایف استایل در ایران استفاده کرد. تا همین چند سال پیش کسی اصلا نمی دانست سبک زندگی چیست و چه استفاده ای دارد؟؟ اما از وقتی فضای مجازی و شبکه های اجتماعی به عنوان رسانه هایی قدرتمند قد علم کردند و گوشی های هوشمند سر و کله شان پیدا شد، دنیای رسانه ها وارد فاز جدیدی شد و عصر جدید " عصر محتوا " نامیده شد. یکی از ویژگی های اصلی عصر محتوا تغییر شکل بار معنایی واژه ها و البته کاربردی تر شدن آن هاست. این تغییر شکل محتوایی سبب تغییرات اساسی در همه ارزش ها، به خصوص " ارزش گفت و گو " می شود که می تواند هم مثبت باشد و هم منفی. حالا تصور کنید این اتفاق در کشوری که هنوز فرهنگ استفاده از خیلی چیزها را نمی داند و بدون کسب نمره قبولی در عصرها و عرصه های قبلی، وارد عرصه جدیدی شده باشد بیفتد مسلما تغییرات ارزش گفت و گو هم مثل بقیه چیزها مثبت نخواهد شد و نتیجه اش می شود چیزی که این روزها شاهدش هستیم. ظهور پدیده های کج و معوجی که من نامشان را ناقص الخلقه های رسانه ای میگذارم. ورود گوشی های هوشمند و اپلیکیشن ها به کشور ما اتفاق خوبی بود. اما مثل همیش سال ها پیش......ادامه مطلب
ما را در سایت سال ها پیش... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azizmohammadii بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 0:16

خیلی سال بود که هم را میشناختیم. خانه اشان جفت خانه پدری ما بود. پدرش مرد خوب و با شخصیتی بود. از آن دست مردها که همیشه میشد رویش حساب کرد...مادرش اما طلا بود...زنی بینظیر...همیشه لبخند میزد. حیاط زیبای بزرگی داشتند و ما همیشه آنجا بازی می کردیم. دوران کودکی ما در آن حیاط زیبا و مهربانی های مادرش سپری شد. مارا دوست داشت. مثل پسر خودش... همیشه برایمان چای و میوه میاورد و دست روی سرمان می کشید و میگفت : بازی کنید پسران خوب من...این روزها خاطره می شود. قدرش را بدانید. یک روز بزرگ می شوید و دلتان برای این روزها تنگ میشود. چقدر؟؟ آخر چقدر یک نگاه می تواند مهربان باشد؟؟ چقدر یک دست می تواند نوازشگر باشد؟؟ ما بازی کردیم و انقدر خندیدیم و شاد بودیم که یادمان رفت مواظب خاطره هایمان باشیم. مواظب تک تک آن لحظات... بزرگ تر شدیم و مدرسه رفتیم. آنجا هم باهم همکلاس بودیم و مادرش همچنان مهربان بود و ما را مثل پسر خودش دوست داشت. محمد همیشه دوست داشت شهید شود. یک ساک دستی سبز رنگ داشت که داخلش پر از فشنگ و سربند و کتاب دعا و پلاک و ... بود. همیشه همه مسخره اش می کردیم و می گفتیم ؛ جنگ تمام شده، دیگر نمی شود که کسی شهید شود. در باورمان دیگر نمیگنجید که کسی بعد از جنگ هم بتواند شهید شود. تا آنجا که می دانستیم و دیده بودیم، شهدا یا تیر میخوردند و شهید میشدند، یا جانبازان یادگار جنگ بودند که سال ها پس سال ها پیش......ادامه مطلب
ما را در سایت سال ها پیش... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azizmohammadii بازدید : 4 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:29

چند روزیست که بانک ملت با یک بنر تبلیغات استثنایی هوش از سر مخاطبین برده است. محافل زیادی برای بررسی این مدل خلاقانه تبلیغاتی تشکیل شده است. همین الان که بنده مشغول نوشتن این مقاله برای شما هستم. سمپوزیم ها و سمینارها و کنگره های زیادی در سرتاسر دنیا در حال بررسی ابعاد حیرت آور این تبلیغ خلاقانه هستند، دانشگاه های بسیاری در حال تدریس متدهای خلاقانه مستتر آن هستند. مراکز تحقیقاتی وضعیت را اضطراری اعلام کرده اند و ابراز داشته اند این حجم از خلاقیت در دو صده ی اخیر کم نظیر و حتی بینظیر بوده و هنوز در پی کشف ابعاد راز آلود آن هستند. خبرگزاری ها اعلام کرده اند که بزرگان تبلیغات جهان مانند آگیلوی و جف آی ریچاردز و ایزاک آیزیموف انگشت حیرت بر دهان گذاشته اند و جامه دران، در حالیکه غرق در بحر خلق الساعه ی این تبلیغ بودند به سوی فرودگاه چون آهوان می جهیدند تا با اولین پرواز فرست کلاس به ایران بیایند و دست خالقان این ایده بکر راببوسند. پیتر دراکر هم دیروز در توییتر خود نوشته بود : شب گذشته مشغول مکاشفات تبلیغاتی بودم که برای لحظاتی خوابم برد. در خواب شیخنا ویلیام برنباخ را در خواب دیدم ، که به صورت کله پا، در حالیکه روی دستانش راه میرفت و به سویم میامد. از او پرسیدم : یا شیخ این چه حالت روحانی و عرفانی است که در تو هویدا شده؟ شیخنا روحنا فدا، انگشت اشارت به روی دماغش گرفت و گفت خ سال ها پیش......ادامه مطلب
ما را در سایت سال ها پیش... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azizmohammadii بازدید : 6 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:29

چند روز پیش دریکی از خیابان‌های شهر تابلویی دیدم که روی آن نوشته‌شده بود چطور ماشین بابام رو ببرم؟ گویا تبلیغات بانک ملی ایران بود. خیلی با خودم فکر کردم و از خودم سؤال کردم که چگونه چنین محتوای عجیبی به ذهن خلاق یکی از هم‌وطنانم رسیده است. به‌سرعت یاد خاطره‌ای افتادم و تصمیم گرفتم انشایم را درباره آن بنویسم. هفته آخر شهریور همیشه برای ما دانش آموزان هفته سخت و دردناکی است. از صبح که چشممان را باز می‌کنیم تلویزیون آهنگ بازآمد بوی ماه مدرسه را پخش می‌کنید و من و برادر کوچک‌ترم علیرضا جلوی تلویزیون می‌نشینیم و زمین را چنگ می‌زنیم و به اشک می‌ریزیم. مادرم قربان صدقه‌مان می‌رود و فکر می‌کند ما داریم اشک شوق می‌ریزیم. مادرم نمی‌داند ما چقدر از مدرسه رفتن بدمان می‌آید. پدرم اما خیلی زود می‌فهمد. من و برادرم همیشه از فهم پدرمان می‌ترسیم. پدرم وقتی ما را می‌فهمد، ما فرار می‌کنیم. به‌طورکلی مقوله فهم برای ما در خانه‌ی ما مقوله‌ی دردناکی است. از روزهای پایانی تابستان که بگذریم به پاییز می‌رسیم... پاییز برگ‌ریز. همیشه پاییز که می‌شود پدرم به سفر کاری می‌رود. مادرم شلنگ آب حیاط را پشتش می‌گیرد و هر بار می‌گوید: چرا همیشه رفته بودنت رو می‌زاری برای پاییز؟ این جمله رو به‌تازگی خیلی می‌بینم و می‌شنوم. زمانی که پدرم به سفر کاری می‌رود، ماشینش را نمی‌برد و در پارکینگ خانه می‌گذارد. من عاشق ماشین سال ها پیش......ادامه مطلب
ما را در سایت سال ها پیش... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azizmohammadii بازدید : 6 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:29

سال ها پیش، دختری به نام #ایران پا به جهان گذاشت. مادر و پدرش، در کودکی به دست خائنین و متجاوزین کشته شدند و فقط ایران زنده ماند...ایران دختر زیبا و مهربانی بود. موهای بلند مشکی و پوستی به روشنی برف داشت. دو سیب گلاب روی گونه هایش بود و لبانش به سرخی انار... خال کوچک زیبایی بالای لبش بود و چشمانش نهیبی به چشمان آهوان می زد. دستانش به ظرافت شکوفه های گیلاس بود و راه که میرفت، سرو چمان، بید مجنون می شد و عطر تنش هوش از سر یاس ها برده بود. باغ چهل بهار بود ایران...زیبا و نجیب و با شکوه و مهربان بود ایران...اما انگار رسم روزگار این است و همیشه باید یک جای کار دنیا بلنگد. ایران یتیم بود و پدر و مادر نداشت، ولی صاحب میراث گرانبهایی بود. در آن دوران سخت، پیرمردی او را به فرزندی قبول کرد و به او قول استقلال و آزادی داد. ایران خیلی دل پاک و ساده بود. گول حرف هایش را خورد. پدرخوانده اش هرگز به ایران اجازه نداد تا پیشرفت کند و بالا برود. زندگی او غرق در رنج شد و هر روز، از روز قبل دردناک تر... بارها و بارها به او تجاوز شد. بارها و بارها عفتش لکه دار شد... دیگر حتی همسایه ها و دوستان قدیمی اش دوستش نداشتند. همگی با او قهر کرده بودند و مسخره اش می کردند و معتقد بودند، او مقصر این بی اصالتی ها و عقب ماندگی ها و درماندگی هاست… ایران هر روز منفور تر می شد و منزوی تر و افسرده تر...اما ف سال ها پیش......ادامه مطلب
ما را در سایت سال ها پیش... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azizmohammadii بازدید : 4 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:29

 از آخرین باری که جناب خان با آن لهجه ی جنوبی گرم و صمیمی و شیطنت های منحصر به فردش در قاب برنامه خندوانه دیده شد، چند ماهی است میگذرد.او یک نمونه عالی و بی نظیر در دنیای عروسک ها بود...همانقدر دوست داشتنی و جذاب که کلاه قرمزی و سنجد بودند.اما دلیل محبوبیت جناب خان در انحصار ظاهرش با آن رنگ بنفش و د سال ها پیش......ادامه مطلب
ما را در سایت سال ها پیش... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azizmohammadii بازدید : 18 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 7:27

تحلیلی بر دو سندرم موجود در جوامع ایرانی :1.سندرم من بد بخت ترم2.سندرم من خیلی بهترماین دو سندرم که در مجموع به سندرم "من هرگز کم نخواهم آورد" شهرت یافته در این مقاله به طور اجمالی بررسی میشود. در کنار انواع سندرم هایی که ما ایرانی ها داریم مثل سندرم وانمود گرایی و سندرم خواب و سندرم دروغ و ...یک سن سال ها پیش......ادامه مطلب
ما را در سایت سال ها پیش... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azizmohammadii بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 7:27

آدم ها خیلی تغییر می کنند...یادم میاید #سالها_پیش زمانیکه که 11 ساله بودم، عاشق شدم. عاشق شیرین...دختری مو طلایی که خانه ای با آجرهای سه سانتی در کوچه کناری ما داشتند. آن روزها، آن هم در جو شهرستان کوچک ما، مثل الان خیلی مد نبود که یک روز صبح بیدار شویم و یک راست برویم سر اصل مطلب و هیچ رویایی را قب سال ها پیش......ادامه مطلب
ما را در سایت سال ها پیش... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azizmohammadii بازدید : 15 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 7:27